نقوی، فاطمی نژاد/
افراط و تفریطها در نوع مواجهه ایرانیان با غرب در سده اخیر سبب شده جستوجوی راهحل برای اصلاح این رویکرد نیز ذیل همین سوگیریها به محاق رود. موضوعی که خود نیاز به آسیب شناسی دارد و بهانه گفتوگوی ما با حجت الاسلام دکتر امیر آقاجانلو دانشآموخته فلسفه دین شده است. این گفت و گو را در ادامه میخوانید.
جناب آقاجانلو! مواجهه روشنفکران ما با غرب چگونه و شامل چه جریانهایی بوده است؟
افراد و جریانهای متفاوتی با غرب مواجهه داشتهاند. آخوندزاده میگفت ما باید سر تا پا غربی شویم، در حالی که چنین امری نه تنها مطلوب نبود بلکه شدنی نیز نبود. هر فرهنگ و کشوری که مدرنیته را میگیرد آن را کانالیزه میکند و نمیتوان یک نسخه واحد از مدرنیته را حتی برای کشورهای همسایه در اروپا مشاهده کرد. جلال نیز در دورانی بود که مواجهه ما با غرب بیشتر ناظر بر ظواهر غرب بود به همین دلیل انگار هنوز برای مواجهه فلسفی و پرسیدن سؤالات فلسفی از غرب زود بود.
چه خوانشهای دیگری از غرب در این میان وجود داشت؟
در کنار اینها علامه طباطبایی مواجهه کلامی با غرب داشت و درصدد بود این حرفها در جامعه انحراف ایجاد نکند، به همین دلیل سراغ کتابهای مارکس را نمیگیرد و به دنبال سؤالهای متن جامعه میرود. علامه موفق بود به این خاطر که میخواست از چارچوبهای عقیدتی نظام اسلامی دفاع کند. جریانهایی مثل آخوندزاده و مرحوم شیخ اسماعیل محلاتی بیشتر با ظاهر غرب مواجه بودند و افرادی چون مرحوم شیخ فضل الله، دغدغه فقهی و حقوقی داشتند. بیشتر دعواهای مشروطه ناظر به قانون بود و باورش سخت است بپذیریم دعواها بر سر آزادی بوده است. به نظرم هنوز نیز مواجهه ما از جنس سیاسی و اجتماعی است. پرسش فلسفی از غرب زمانی میسر است که غرب برای ما مشخص باشد. خود غربیها وقتی از غرب سؤال کردند که غرب محقق شده بود و مدرنیته بعد از هگل بسط پیدا کرده بود. دو قرن زمان لازم بود تا هایدگر پس از هگل بیاید و بگوید آن طفلی که هگل به ارمغان آورد معیوب و ناقص است. تا هایدگری نباشد و مدرنیتهای متولد نشود پرسش از مدرنیته چه معنایی دارد؟ مگر اینکه بگوییم مراتبی از مدرنیته بر ما ظهور پیدا کرده و محقق شده که آن هنگام شاید بتوان گفت ما در آستانه پرسش از غرب قرار داریم. از چیزی که محقق نشده نمیتوان سؤال کرد، همانطور که از چیزی که برای فرد دیگری محقق شده نمیتوانیم سؤال جدی بپرسیم. آن مقدار از مدرنیته که برای ما محقق شود، میشود از آن سؤال کرد و آن هنگام است که میتوان از آن عبور کرد. اگر ما با غرب به نحو فلسفی نسبت نداریم، عبور از غرب بیمعناست. الآن مگر چقدر غرب شدهایم که میخواهیم از آن عبور کنیم؟ شاید بهتر باشد انرژی خود را صرف مسئلههای دیگر کنیم.
یعنی اگر خود را درگیر این بحثها نمیکردیم الآن در استفاده از میراث خودمان جلوتر بودیم؟
ما میتوانیم از غرب استفاده کنیم ولی برای خودشناسی، نه غرب شناسی. باید از خود بپرسیم برای خودشناسی چه میتوانیم بکنیم و با این نیت به سراغ غرب برویم. مثلاً اگر در غرب دیالکتیک یا پدیدارشناسی هست، خوب است ما هم از این حیث که میشود آنها را در خودمان جست و جو کنیم، ببینیم. متأسفانه خیلی از مفاهیم با ورود به فلسفه اسلامی ما را دچار التقاط کرد.
به نظر در بحث زبانی نیز بهواسطه ترجمهها هنوز مشکل داریم؟
در مورد زبان چند نکته وجود دارد. نخست اینکه ما زبان را بلد نیستیم بنابراین سراغ ترجمهها رفتیم که سریهای اول آنها دقیق نبود و ارتباط درستی برقرار نشد. الآن در رشته پزشکی اجازه نمیدهند زبان بلد نباشید و پزشکی بخوانید. زبان و فلسفه با هم گره خوردهاند و نمیشود آنها را از یکدیگر جدا کرد. بنابراین اگر میخواهیم فلسفه را یاد بگیریم باید زبان را بلد باشیم. در مورد ترجمه نیز باید گفت خود ترجمه پس از مدتی موجب غنای یک زبان میشود ولی هر چه ترجمه بیشتر شود، معضل ما نیز بیشتر میشود؛ چرا که دیگر نمیشود جلو ترجمه را گرفت. به نظر من آسیبی که ترجمه به فضای فلسفی ما زده بیشتر از فواید آن بوده؛ چون معمولاً سوءتفاهمهای زیادی بهوجود آورده است. کسانی که فلسفه را به زبان آلمانی میخوانند همیشه میگویند شما که ترجمهاش را خواندهاید دچار سوءتفاهم هستید. هر اندیشهای که ترجمه میشود، باعث میشود ما تجربهای را از سربگذرانیم. هر چه تشتت این تجربهها بیشتر شود، تصمیمگیری برای این فرهنگ دشوارتر است. اگر فضای ما سنتی بود میدانستیم چکار کنیم ولی وقتی مخلوط با هگل و هایدگر میشود، دشوارتر میشود. نکته دیگر در مورد ترجمه بعد از فردید بود؛ او زبانی را در ترجمه انتخاب کرد که بیشتر بار منفی داشت و حامل لعن بود. مثلاً سوبژکتیویته را فرعونیت یا عنانیت ترجمه میکند. این فرهنگ از این کلمات بار منفی آنها را میفهمد.
یعنی ضرورتی برای بهوجود آمدن نهضت ترجمهای در زمان حال وجود ندارد؟
در قرن دوم و سوم که نهضت ترجمه راه افتاد، جهان اسلام هاضمهای داشت که هرچه را به آن وارد میشد در خود هضم میکرد. الآن این بالندگی و نشاط در جامعه علمی ما وجود ندارد و برعکس همه شیفته میشوند. آن وقت مجبور میشوید همه را محدود کنید تا غربی نشوند. آنجا وقتی فارابی، افلاطون و ارسطو را میخواند، آنها را هضم میکند و فلسفهای را بازتولید میکند که ساخت و بافتی کاملاً اسلامی دارد. ابن رشد یک ارسطویی است که وقتی ابن سینا را میخواند، میگوید تو هیچ چیز نفهمیدهای، چرا که تعارضات و تفاوتهای ارسطو و ابن سینا آنقدر زیاد است که ابن رشد به عنوان یک ارسطویی نمیتواند با ابن سینا ارتباط برقرار کند. نکته دیگر اینکه ما ۱۰۰ سال پس از نهضت ترجمه شاهد تمدن اسلامی بودیم اما الآن چه داریم؟ نمیشود درهای کشور را بست؛ ولی بنده اعتقاد دارم این اشکال وجود دارد که ترجمه بیشتر در این فضا ما را با تشتت بیشتر مواجه میکند.
نظر شما